We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

چی میشه که آدم‌ها [بخونید: معلم‌ها] انقدر عزیز میشن؟

یعنی اگر من یک روز سکته کردم بدونید یا از عشق شدیدی بوده که به معلم هام دارم و یا از تنفر شدیدی که از کادر اجرایی و آموزشی و پژوهشی و مدیریتی و کوفت و زهرمار مدرسه دارم!

پ.ن: داشتم با خودم فکر میکردم که چه قدر حالم بهتره:)) از بیکاری اونقدر آشفته بودم پارسال یعنی؟ فکر میکردم از آشفتگی بیکارم!:))


شجاعت

اینجوری که سر مسائل بعد زمان و نسبیت و هندسه ریمانی و فولان و فولان گریم میگیره سر کلاس.. :)) شاید باید برم ریاضی/فیزیک محض بخونم 🚶

اگر شجاعتش رو داشتم بهش فکر میکردم لااقل:)) 

پیش دانشگاهی جان!

خببب. :دی

تقریبا یک ماه میگذره از شروع سال تحصیلی! کلاسمون ترکیبی شده از بچه های خوب 307 و 310 و با همه شون خیلی دوستم و خوشحالم از این بابت. حالم خوبه در کل. یک عالمه کتاب تست قطور ردیف شده توی کتابخونه م و میبینمشون ذوق میکنم! :))  البته قاعدتاً نباید اینطور میشد :))))

خیلی دارم میخوابم هنوز. میرسم خونه میخوابم تا 7 مثلا :)) افتضاحه! همین اول کاری از مشقا عقب افتادم :)) خدا به خیر کنه!

مدرسه همچنان کارهای احمقانه و بیشعورانه میکنه و حرص میخورم ازش اما معلم های عزیز حالم رو خوب میکنن. داشتم فکر میکردم که چه قدر جالب که هر سال از معلم انقدر شانس میاریم ما! چه قدر ماه ن!

اول از همه آقای صادقی عزیز. خانوم بلالی ازش چیزهای ترسناک تعریف کرده بود و ازش یک حساب خاصی میبریم همه. میگن زود میذاره میره! از قدیمی ترین معلم های سمپاده و تنها معلمیه که غصه ش رو نسبت به اوضاع فعلی سمپاد ابراز میکنه. یک وقتایی درباره ی گذشته صحبت میکنه و غم پخش میشه توی صداش و راه رفتنش و دستاش. میفهممش با تمام وجود. تنها کسیه که حس میکنم غمش باهام برابری میکنه. جلسه های اول خیلی جدی بود. جدی هم هست الان! اما جلسه های اول انگار مجبور بود بیاد سر کلاس. انگار نمیتونست تحملمون کنه. من بهش حق میدادم اما. این دو جلسه ی آخر حس میکنم دلش مهربون تر شد باهامون. لبخند زد یکی دو بار. خندید حتی. وقتی سوال میپرسید و هیچکی از ترس دستش نمیرفت بالا میگفت "اعتماد به نفس!" حس میکنم تصمیم گرفته نسبت بهمون گارد نگیره.. دوستمون داشته باشه. :] از عزیزترین هاست.. 

آقای عباسپور! آه از دیفرانسیل :)) زیباست واقعا این درس. معلمش هم کیوت ترین ه :)) چشماش! رفتارش ایده آل ترین حالت ممکنه. هممممه ی بچه ها دوستش دارن و خوب درس میده حقیقتا. از اون هاییه که روز شماری میکنم برای رسیدن به زنگش! نه وارد حاشیه میشه نه چیزی. راحت ترین و قشنگ ترین کلاس دنیا رو داریم باهاش :>

آقای کریمی! اوایل رفتار هاش عجیب به نظر میومد. اغراق آمیز مثلا! اما عزیزه. کِر میکنه. انسانیت داره. همکلاسی مریم میرزاخانی بوده. اون روزی که داشتم گریه میکردم اومد پیشم و حالم رو پرسید. آخر روز هم توی خیابون دیدمش و پرسید خوب شدی؟ تازه فرداش هم دوباره جویای حال شد! بابا چه قدر مهربونی شما. تازه به من توجهات ویژه میکنه در کلاس :> به به :))

آقای صالحی راد! اعتراف میکنم که خیلی تلاش کردم معلممون نباشه و یکم نابجا بود شاید. چیزای خوبی ازش شنیده نشده بود. نمیدونم:)) جلسه ی اول هم خیلی منفور بود تازه :-" به من چه:-" ولی بعدش مهربون شد و عزیز شد! شیمی م هم خیلی داره خوب میشه! خوششحالم:))

آقای تاجبخشِ عربی :)) رپ آخه ناموسا؟:)) به جز این مورد خوبه :)) حس میکنم متناظر با سعیدی زاد ه :)) البته که اون یک چیز دیگه ای بود اصلا. عزیزترین میمونه همیشه. [پدرش دو سه روز پیش فوت شد.. :( ] اما خب استایلش شبیهه:)) 

آقای اکبری نیا :)) حس میکنم ازمون متنفره:-""" تازه خیلی هم یبس ه :)) ولی بد نیست :)) ناراضی نیستم و حتی عجیبه که جای سعیدی زاد اومده و اصلا کینه ازش به دل ندارم:)) یکم مهربون شه باهامون کاش :)) 

خانوم جعفرزاده :طط کیوووته:)) از قدیمی ترترترتریین ها بوده:)) کلاسش یکم حوصله م سر میره چون زبان ه خب! ولی شعر یاد میده بهمون. بهمون میگه بلند شیم ورزش کنیم همون وسط کلاس! آخر کلاس میگه برای خودمون دست بزنیم :)) بهمون اسپانیایی یاد میده!:)) دوستش دارم. :ط


دیگه.. چند روز پیش روبوکاپ بود. هیییچ ایده ای نداشتم که کی شروع شده. اصلا انگار غریبه ترین بودم نسبت بهش :)) باگ بهم گفت مسابقه دارن و اون موقع فهمیدم تازه:)) غصه خوردم بابا :)) واقعا حس کردم شاید دیگه روبوکاپی نیستم!

ولی خب در کل راضیم. خوشحالم. اگه بیشتر درس بخونم خوشحال تر میشم. به و به و به :>


آدم زنده نمیمونه.. :]

آقای صادقی معلمش بود. نمیتونست تمرکز کنه.. میگفت تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره. میگفت مانتوهای شما رو که میبینم یادش میوفتم. انگار یکی از شماس. انگار روی یکی از همین نیمکت ها نشسته و با اون شور جوانی ش اومده ازم سوال بپرسه. میگفت خیلی متواضع بود. میگفت اگر یکی توی مدرسه میدیش فکر میکرد از اون بچه های متوسطی ه که مشق هاش رو هم ننوشته. یکم هم ناراحته. 

میگفت یاد اون روز های فرزانگان میوفتم. یاد وقتی که مدرسه توی قاره ی آسیا تک بود. میگفت بدی ما معلم های قدیمی همینه دیگه.. همیشه اون روز ها جلوی چشممونه. غم و غصه ی الانش مال ماست. میگفت انگار ففط من تنها بازمانده ی اون زمانم.. مدرسه تون خیلی بی تفاوته. راست میگفت..

لعنت بهتون که اسمش رو نگه داشتید و خودش رو نابود کردید. سنگینیش روی ماست فقط.. کمرم داره میشکنه. انگار کسی نمیفهمه چی میگم. کسی نمیفهمه چرا یک روز کامل دارم گریه میکنم.

آقای صادقی اما میفهمه.. :]

برای مریم.

فرزانگانی بودی و علاوه بر افتخار کلی بهت احساس نزدیکی میکردم. انگار یکی از همین بچه هایی. توی کلاس بغلی. وقتی میرفتم دفتر مدیر روی دیوار بین اون همه عکس مستقیم میرفتم پیش عکس تو و بهش سلام میکردم! جای عکست رو حفظ بودم. چون که خیلی عجیب آشنا بودی برام. نمیدونم.. از بین اون همه آدم یک جور دیگه ای دوستت داشتم. نه به عنوان یک نفری که خیلی شاخه! به عنوان دوست!
از توی انباری مدرسه یک کاسِت پیدا کردم که روش نوشته بود "مراسم استقبال از مریم میرزاخانی و رویا بهشتی، 73". دزدیمش! میخواستم به فایل تبدیلش کنم و برات ایمیلش کنم! آه باورت میشه؟ ایمیلت رو پیدا کردم و منتظر بودم که تبدیلش کنم به فایل و توی ایمیلم برات بنویسم "سلام. شما من رو نمیشناسد  اما من میشناسمتون. از بچه های فرزانگان هستم. یک چیزی پیدا کردم که از دیدنش شاید خوشحال بشید .." و احتمالا تو هم بعد از صد سال (چون سرت خیلی شلوغه) جوابم رو میدادی و منم باهات دوست میشدم! دلم میخواست باهات دوست شم. 
چه قدر دوره. چه قدر باورم نمیشه. مگه میشه مریم میرزاخانی رو سرطان بکشه؟ مگه تو یک بار از پرت شدن اتوبوس توی دره نجات پیدا نکردی؟ مگه فقط 2 نفر نبودن که زنده موندن؟ حالا باید سرطان بکشتت؟ 

نمیتونم باور کنم.. قلبم.

اینجوری که توی ذهنم رو میخونه ها 🚶

نشسته بودم توی اتاقش، داشت باهام صحبت میکرد که آقای مظلومی بهش زنگ زد. عذرخواهی کرد جواب تلفن رو داد. بعد که تموم شد خانومه بهش گفت شماره ش رو بده بهم من پیگیری کنم. شماره ش رو از این سر اتاق به اون سر براش خوند. سرم رو انداخته بودم پایین. کرمم گرفت گفتم بذار ببینم میتونم حفظ کنم شماره هه رو یا نه :))

همینجوری که داشت میگفت حفظ کردم! نگاهم کرد گفت حفظ نکن! گفتم کردم! گفت کامل؟ گفتم براش شماره رو کامل. خندید. منم خندیدم!


خلاصه که الان علاوه بر شماره مامان و بابام شماره آقای مظلومی رو هم حفظم:))))

Rad!

این چت هایی که از اول تا آخرشون نیشت بازه.. :))

کارگاه هنری 95 جان:)

روزهای اول که کارگاه شکل گرفت، هنوز دور بودم از آدما. فکر میکردم که نتونم وارد جوش بشم. کلی غصه خوردم. اما کم کم رفتم توی گروه ها. با بچه ها دوست تر شدم و بهشون نزدیک تر شدم و باهم کار کردیم. اولش خیلی کمتر وقت میذاشتیم براش، اما هی که نزدیک تر میشدیم بهش بیشتر کار میکردیم. فکر کنم دو سه هفته ای میشه که به طور کامل هر روزش رو درگیر کارگاه هنری مون بودم. تعداد خوبی از کلاس ها رو نمیرفتم. بعد از مدرسه میموندم. به قول سارا آمفی تئاتر مدرسه شده بود خونه م. هر وقت میرفتم توش کلی آدم میدیدم که دارن تمرین میکنن. یکی از اون طرف سازش رو کوک میکرد، بکی اینور آواز میخوند، دو نفر میزدن توی سرشون که فلان چیز رو چیکار کنن، یکی پیانو میزد..
من توی گروه افتتاحیه بودم. ایده میدادیم، ایده میدادیم، ایده میدادیم و هی رد میکردیم ایده ها رو. دلمون یک چیز خیلی خاص میخواست. سوگند ایده ی آینه ها رو داد و با ایده ی محو در رنگمون ترکیبش کردیم. و شد محو در آینه. ایده ی سختی بود. احتمال کشته دادنش هم بالا بود :)) یک سری آدم با لباس های آینه ای. تازه قرار بود رومو گرین لیزر بیوفته. یک سری آدم با لباس های آینه ای و چشم های در شرف کور شدن! :))
اولاش مطمئن بودم که نمیخوام جزو بچه هایی که میرن روی صحنه باشم. میترسیدم. من در اکت اصلا خوب نیستم:)) میترسیدم نتونم و بقیه اذیت بشن. یاسی و پریسا ولی تصمیم گرفته بودن از بچه هایی که برای ایده دادن ها بودن آدمِ اجرا انتخاب کنن. یاسی بهم پی ام داد و گفت میخوای باشی؟ ذوق کردم و گفتم معلومه که میخوام!
این بود که رفتیم سراغ تمرین. خب، همه داغون بودیم. در نتیجه کسی زیاد اذیت نشد :)) حتی من جزو شاگرد خوب های نازیلا بودم:))) روز ها میرفتیم و به کریوگرافی کردن های نازیلا نگاه میکردیم. و بعد ماهرخ هم بهمون اضافه شد. با هم دییگه کریوگرافی رو در هفته ی آخر تموم کردن. استرس داشتیم که به تمرین نرسیم:))
تا جایی که میشد توی آمفی تمرین میکردیم و وقتی آمفی جا نداشت میرفتیم توی کلاس ها. و حتی پلاتو اجاره کردیم دو بار:))
تمرین کردیم و کم کم بهتر شدیم و رسید به روز اجرا.چشم به هم زدم دیدم لباس آینه ایم رو پوشیدم و وایسادم پست صحنه. پرده کشیده شده و کلی آدم اون بیرون منتظره تا نگاهمون کنه. از استرس داشتم قطعه قطعه میشدم :)) یاد گرفتم چطور میشه استرسم رو کنترل کنم. با آهنگ های حلقه بلنننند داد زدم و بالا پایین پریدم و خوب شدم. صحنه خاموش شد، آهنگمون پلی شد،و همون کارهایی که توی تمرن انجام میدادیم رو انجام دادم. فکر میکردم خیلی در طول اجرا دست پاچه شم. اما نشدم :)) سوتی خاصی هم ندادم. روز اول کمی نورمون کم بود. دو روز بعد دود هم اضافه ک دیم و نور رو بیشتر کردیم. بهتر شد. آدم های سر اون تیکه ی پینک فلوید و نور سکته ای و لیزر جیغ و دادشون بلند تر میشد. فکر کنم خوششون اومد. بعد از اجرای خودمون هم لباس هام رو عوض میکردم و میرفتم طبقه ی بالای آمفی و اجرای بچه ها رو میدیدم. همه چیز خوب بود. همه ی همه چیز. و از بهترین قسمت هاش اونجایی. بود که سرودمون رو میخوندیم. خیلی دوست داشته شد توسط آدم ها. کلی ابراز احساسات کردن نسبت بهش. توی کلیپ که سحر بام مصاحبه کرد گفتم به سرود ملی مون حس بچه دارم. "آرام آرام" قد کشید و بزرگ شد. فکر کنم بچه مون بوره. بور چشم آبی! ^__^ امیدوارم بمونه. همیشه بخونیمش. :)
و در آخر، کارگاهمون تموم. دقیقه نودی ترین بود. و خوشحالم که انقد به خیر گذشت. میگن که از بهترین کارگاه های این سال ها بود. خداروشکر! 8->

پنیک!

یک. فکر کن. هفته ی دیگه همین موقع از اولین اجرامون گذشته و یا از استرس اجرای فرداش داریم میمیریم یا از مرور خاطرات اجرای امروزش! حتی دیگه یک هفته هم وقت نداریم برای درست کردن لباسا و طراحی رقص و درست کردن صحنه و تمرین! باورم نمیشه:)) عمیقا امیدوارم کمبود اعتماد به نفسم کار دستم نده :))

دو. ای آی چلنج! برای فردا هم تا ساعت 10 شب تمدید شد باز. دو روزه به خاطرش دارم مدرسه نمیمونم. عذاب وجدان گرفتم! دیگه فردا رو واقعا باید بیخیالش شم. میمونم مدرسه پیش بچه ها. ولی حس میکنم حیفه. غصه میخورم اگر بعد از این سه روزی که براش گذاشتم نرم حضوری. کاش کوالیفای شم بابا. تازه یک گروه زدن توش تعداد خوبی از آدمای ای آی هستن. ذوق کردم دیدمش:)) هیجان انگیزه :-"

سه. میری زیرمجموعه ی ای آی. اما برات شماره ی جدا زدم. بدم میاد از آدمایی که پی ام میدی بهشون دیر سین میکنن. و داری هی دیر سین میکنی. یککک ساعت دیر آخه؟! نامرد! این چندروز به بهانه ی ای آی با هم چت کردیم. بهتر از هیچی بود :)) دوست دارم بازم چت کنیم. یک سال میگذره از اولین چتمون. پارسال هم اومدم و همین جا اعتراف کردم دلم میخواد بیشتر باهات چت کنم:)) چه قدر یبسی بابا! نمیذاری آدم دلشو به چیزیت خوش کنه!

آغاز یک بدبختی!

من یک آدم وسواسیِ همه‌چی‌باید‌سر‌جاش‌باشه و همه‌چی‌باید‌به‌موقع‌انجام‌شه هستم که دقیقا تا دو هفته ی دیگه انقدر سرم شلوغه که نمیتونم به هیچ کدوم از کار های روزمره م برسم. و احتمالا از این همه کاری که قراره سرم بریزه میمیرم! :هققق :))
+ اما می ارزه! کارگاه هنری و ای آی چلنج! 8->
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۹ ۱۰ ۱۱