"دیر زمان بود میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم .. "
مینویسم که نخوانی؛
"کیفیتهایی هست که من ندارم و دلم میخواست میداشتم، اما راهش انگار پیدا نمیشود. شاید هم راست راستی دلم نمیخواهد؛ یکی این که مدام از یادم میرود یاد افراد بیاورم چه قدر قدرشناس مهربانیشان هستم. "
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من یک چیزهایی را به تو مدیون هستم. راستش دقیقا نمیدانم از جنس چه چیز هستند، اما میدانم که حرف زدن با تو، چیزی را به من اضافه کرد. حس کردم که یک تشکر بدهکارِ بودنت هستم.
"باید به تو مینوشتم که همهی روزها و شبها را یادم هست.."
نمیدانم که تو اول مرا اهلی کردی یا من تو را. اما یک روزی به دوستیمان نگاه کردم و دیدم که با همه چیز فرق دارد. دوستی ما از نوع "بودن" بود. از نوع شنیدن. درک کردن. فهمیدن.. همیشه برای هم بودیم. نصفه شب، لنگ ظهر، غروب جمعه، طلوع شنبه، وسط روز های شلوغ..
این که کسی را داشته باشی که هر لحظه که دلت حرف زدن بخواهد، بتوانی رویش حساب کنی، بدون این که نگران باشی که چه فکری دربارهت میکند یا این که حس کنی شاید حوصلهات را ندارد، بهترین است. بهترین است.. برای این روزهای آدمها، که کم پیدا میشود شنوندههایی که «شنونده» باشند. من و تو، برای هم همین بودیم.
"چه دیوانهوار بودیم، هیهات! مثل همان باران.. "
میدانم که این روزها، «توی» آدم ها را فهمیدن شاید ارزشی ندارد، میان این همه رفت و آمد و کار و بدبختی. به قول شازده کوچولو، «هیچوقت نمیپرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازیهایی دوست داره؟ پروانه جمع میکنه یا نه؟ میپرسن چند سالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق میگیره؟ و تازه بعد از این سوالات است که خیال میکنن طرف رو شناختن."
اما میدانی؟ من و تو هم را میشناختیم. میدانستم که در بچگی چه خوابهایی میدیدی که میترسیدی. میدانستم چه آهنگی با روح و روانت بازی میکند. میداستم بهترین لحظههای زندگیات چه دقایقی بودند.. ما با هم زیاد حرف میزدیم. یادت هست؟
"منتظر ماندی، چون من بدحال بودم. چرا؟ هرچی. ولی منتظر «ماندی» .. چون دوستان منتظر میمانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود. "
هنوز هم باور دارم که تو مرا از همه کس بیشتر میشناختی. میدانستم که حس میکنی به بودنت نیاز دارم، گرچه میگویم که ندارم. میدانستم که تو مرا بعضی وقتها، حتی از خودم هم بهتر میشناختی. و یادم هست، روزها و شبهایی که انقدر برایم صبر کردی، تا حالم بهتر شود. اصلاً انگار همین صبر تو بود که مرا اهلی خودش کرد. صبور بودی. زیاد..
"دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و گاهی ساکت و غروب و قطار لیوان ها.. "
شب تا صبح را گریه کردم به خاطر این که ترسیدم. نکند کسی را نداشته باشم که بتوانم برای حرف زدن رویش حساب کنم. نکند کسی نباشد که از حرف زدن با من حوصلهاش سر نرود. نکند نباشی. نکند مثل همیشه نباشی. نکند تنها شوم. نکند..
نزدیک صبح، از سردرد خوابم برد.
"اما دوستی مثل هیچ چیز نیست!"
دوستی، اگر واقعی و از ته دل باشد، مثل هیچ چیز نیست. و همین نگرانم میکند. دوستی من و تو مثل هیچ چیز نبود.. چگونه جای خالیاش را، جای خالیات را پر کنم؟ فکر کنم حفره ای شود در قلبم که با هیچ چیز پر نشود..
"جنون هست، دلتنگی هم هست. اصلا انگار ما با دل تنگ زاده ایم.. دلمان برای هر چیز کوچک چه قدر تنگ است.. "
دلم برایت تنگ میشود. اگر مثل قبل نباشی. خب؟
"باید برای تو مینوشتم قدردان همه ی دوستی و جنون و دلتنگی هستم. "
.. :)
پینوشت. دوستهای خوب زیادی برایم کمرنگ شدند. فراموششان نکرده ام بیشک. این باشد برای همهی همان دوستهای خوب، که بعد از کمرنگ شدن دوستیمان گریه کردم..
- جمعه ۳۱ ارديبهشت ۹۵