We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

اندراحوالات روز های آخر تابستان!

یک. آقا من میخوام بهتون بگم که آدم ها رو به خاطر کارهایی که میکنن قضاوت نکنید! سرتون میاد! :))
من الان واقعا شرمنده ی این دخترهایی هستم که مقنعه/شال شون رو میندازن پشت گوششون! فکر میکردم جوگیرن، نیاز به توجه دارن. شبیه میمون میشن! :)) 

الان چند وقته یک یکتای ناخودآگاه درونم به وجود اومده که یهو این شال ه رو میده پشت گوشم! :)) بعد اون یکی میگه باز خودتو شبیه میمون کردی؟ این چیه آخه؟ :)) بعد اون یکی هم میگه خب ولمم کننن فاز میده خببب! :)) و دوباره شاله میره پشت گوشم! :))


دو. یک وسواس خاصی دارم که موقع شروع شدن یک قسمت جدید از زندگیم، مثلا شروع سال تحصیلی، باید همممه ی وسایلم به مرتب ترین حالت ممکن سرجاشون باشن. همههه چیز مرتب باشه و همه ی کار هامم انجام شده باشه! و خب الان نمیدونم چند روز مونده به مهره و همه چیز توی اتاقم پیدا میشه. :)) خاک گلدون، روزنامه، پوست موز، لیوان، هایلایتر، کتاب و دفتر و برگه، روپوش مدرسه، شال گردن، جوراب، کاموا، دریم کچر نصفه درست شده، مقداری پر :))، شکلات، یه لنگه جوراب دیگه و غیره. :)) و دارم دیونههه میشمممم! :)))) و همهههه ی کار هام هم موندهههه! خدااااا! :)))))


سه. از پلن های تابستونم این بود که یک قالب برای وبلاگم بسازم که ساده باشه. و دوست داشتنی! و در اندک روزهای باقی مونده به مهر انجام شد! به و به و به :)) و همچین اگر کسی اسمی برای وبلاگم به ذهنش میرسه بهم بگه! اسمش رو هم دلم میخواد عوض کنم و چیزی به ذهنم نمیرسه! :))


دیگه همین دیگه. :)) خوبیم شکر واقعا. ^^

I'll Be There For You.

از خیلی وقت پیش اسمش رو شنیده بودم و بهم میگفتن که ببینمش. اما خب در دیدنش بسیار مقاومت کردم. تا همین چند وقت پیش که خسته از آدم های اطرافم و غصه دار و تنها و حوصله سر رفته شروع کردم به دیدنش. هر وقت حوصله م سر میرفت یا میخواستم حواسم از اتفاق های دور و بر م پرت شه [ گس وات؟ 24 ساعت در روز! ] میرفتم سراغش. صبح تا شب. شب تا صبح! این شد که توی کمتر از یک ماه همه ش رو دیدم.

اما قضیه اینه که کم کم دیدم من واقعا دوستشون دارم. تک تک این شیش نفر رو دوستشون دارم و باهاشون زندگی کردم. و هزاران بار توی بغلم گریه کردن و توی بغلشون گریه کردم و انقدر چرت و پرت خنده دار بیریخت خر گفتن که حالم خوب شده. و باهاشون کنار اون حوضه کلی رقصیدم و آیل بی در فور یو خوندم. و انگار شدن بهترین آدم های زندگی م. مهربون ترین و ساپورتیو ترین و کیوت ترین و دیوونه ترین آدما.

الان که دارم اینو مینویسم چشمام میسوزه از بس گریه کردم که چرا تموم شدن. آدم های خوب زندگی م تموم شدن. چی کار کنم بدون شما؟


آهنگ بک‌گراند: Rembrandts - I'll Be There For You، بی‌شک!



+ کاش میتونستم یکم خوب بنویسم. :-<

همم.

دیروز بابام سر شام یهو بهم گفت دستت میلرزه چرا؟

نگاش کردم دیدم عه. واقعا میلرزه. 

خندیدم.

بیااا چسنالههه کنییییم :))

بابا من یه چسناله م که دست و پا در اورده! :)) اه!


پ.ن: دیشب رفتیم شهربازی. اون وسیله بازی جدیده که نمیدونم چه قدر میلیارد تومن خریدنش و میچرخه و میره بالا و میره بالا و میچرخه و هنوز آهنش صدا نمیده و سالمه رو اومدم سوار شم، آقاهه گفت لاغری نمیتونی سوار شی. قلبم شکست اصلا :)) بعد خواهرم و دخترخاله م سه بار سوار شدنش. تف تو این زندگی بابا! :))

پ.ن.ن: بابا من خیلی شما رو دوست داشتم قدیما. نمیدونم چرا الان انقدر دلم میخواد زودتر برگردید سر خونه زندگی تون که دیگه نبینمتون. :) 


"had"

That moment when you find out your crush had a crush on you!

خدایا خوب شه همه چی.

غم انگیز ترین قسمت ماجرا هم اینه که دیگه نمیتونی بابات رو "پخ" کنی چون میترسی یهو اتفاقی بیوفته براش مثلا.

+ این همه غم توی این خونه واقعا جا نمیشه.. :(