از خیلی وقت پیش اسمش رو شنیده بودم و بهم میگفتن که ببینمش. اما خب در دیدنش بسیار مقاومت کردم. تا همین چند وقت پیش که خسته از آدم های اطرافم و غصه دار و تنها و حوصله سر رفته شروع کردم به دیدنش. هر وقت حوصله م سر میرفت یا میخواستم حواسم از اتفاق های دور و بر م پرت شه [ گس وات؟ 24 ساعت در روز! ] میرفتم سراغش. صبح تا شب. شب تا صبح! این شد که توی کمتر از یک ماه همه ش رو دیدم.
اما قضیه اینه که کم کم دیدم من واقعا دوستشون دارم. تک تک این شیش نفر رو دوستشون دارم و باهاشون زندگی کردم. و هزاران بار توی بغلم گریه کردن و توی بغلشون گریه کردم و انقدر چرت و پرت خنده دار بیریخت خر گفتن که حالم خوب شده. و باهاشون کنار اون حوضه کلی رقصیدم و آیل بی در فور یو خوندم. و انگار شدن بهترین آدم های زندگی م. مهربون ترین و ساپورتیو ترین و کیوت ترین و دیوونه ترین آدما.
- سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵