فکر میکنم این روزا حالم خوبه. خوشحالی درون رو کمکم دارم پیدا میکنم انگار. یعنی وسط اون همه سیاهی یک روز یک باریکهی نور دیدم و همون کارش رو داره میکنه. داره هی بزرگ و بزرگتر میشه. امید!
به نظر میاد همهچیز رو به بهبوده به جز یک چیز. فکر میکنم بزرگترین مشکلم باهاش اینه که نمیفهممش. انگار عروسک یک بچهی خیلی کوچولو رو بگیری و براش توضیح بدی که چرا اینکار رو کردی. اما اون اصلا نمیفهمه چی داری میگی. زل میزنه توی چشمهات و گریه میکنه.
داشتم برای ح. غر میزدم که چرا نمیفهمم؟ چرا انقدر پیچیده؟ چرا انقدر متناقض؟ چرا انقدر برزخ؟ اصلا چرا با همه آسون با من سخت؟ چرا وقتی همهچیز انقدر قشنگه سعی نمیکنیم اون یه دونه سوراخ رو بدوزیم؟ نکنه قشنگیا رو اون نمیبینه؟ نکنه سوراخ اصلا چیز دیگهای بوده؟ یه بار ح. بهم گفت مطمئنی بهانه نیاورده؟ هرچقدر هم بهش اصرار کنی ممکنه هیچوقت حقیقت رو ازش نشنوی. خب آخه، اینطوری که نمیشه. چطوری باید بفهمم؟ چطوری باید رها شم؟
وقتی داشتم مینوشتم «چرا با همه آسون با من سخت؟» یاد تد و رابین افتادم :)) یاد الکس و رزی افتادم. آخه چی بگم بهت با این امیدواریهات؟ :)) یعنی میدونی؟ خیلی مسخرهست که با اینها مقایسه میکنم. معلومه که داستانها قشنگ و جادویی تموم میشن.
م. همین الان بهم پیام داد و پرسید به نظرت رابطه چیه؟ خندهام گرفت. :)) رابطه ماییم. رابطه یعنی طرف مقابلت رو عین کف دست بشناسی. ته ته قلبش باشی و ته ته قلبت باشه. و حاضر باشی برای کار کردنش هرکاری بکنی. آخه دیگه چی میخوای؟ چقدر ذهنم رو مشغول کردی!
- چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹