We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

چرا با همه آسون با من سخت؟

فکر می‌کنم این روزا حالم خوبه. خوشحالی درون رو کم‌کم دارم پیدا می‌کنم انگار. یعنی وسط اون همه سیاهی یک روز یک باریکه‌ی نور دیدم و همون کارش رو داره می‌کنه. داره هی بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شه. امید!

به نظر میاد همه‌چیز رو به بهبوده به جز یک چیز. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مشکلم باهاش اینه که نمی‌فهممش. انگار عروسک یک بچه‌ی خیلی کوچولو رو بگیری و براش توضیح بدی که چرا این‌کار رو کردی. اما اون اصلا نمی‌فهمه چی داری می‌گی. زل می‌زنه توی چشم‌هات و گریه می‌کنه.

داشتم برای ح. غر می‌زدم که چرا نمی‌فهمم؟ چرا انقدر پیچیده؟ چرا انقدر متناقض؟ چرا انقدر برزخ؟ اصلا چرا با همه آسون با من سخت؟ چرا وقتی همه‌چیز انقدر قشنگه سعی نمی‌کنیم اون یه دونه سوراخ رو بدوزیم؟ نکنه قشنگیا رو اون نمی‌بینه؟ نکنه سوراخ اصلا چیز دیگه‌ای بوده؟ یه بار ح. بهم گفت مطمئنی بهانه نیاورده؟ هرچقدر هم بهش اصرار کنی ممکنه هیچ‌وقت حقیقت رو ازش نشنوی. خب آخه، اینطوری که نمی‌شه. چطوری باید بفهمم؟ چطوری باید رها شم؟

وقتی داشتم می‌نوشتم «چرا با همه آسون با من سخت؟» یاد تد و رابین افتادم :)) یاد الکس و رزی افتادم. آخه چی بگم بهت با این امیدواری‌هات؟ :)) یعنی می‌دونی؟ خیلی مسخره‌ست که با این‌ها مقایسه می‌کنم. معلومه که داستان‌ها قشنگ و جادویی تموم می‌شن. 

م. همین الان بهم پیام داد و پرسید به نظرت رابطه چیه؟ خنده‌ام گرفت. :)) رابطه ماییم. رابطه یعنی طرف مقابلت رو عین کف دست بشناسی. ته ته قلبش باشی و ته ته قلبت باشه. و حاضر باشی برای کار کردنش هرکاری بکنی. آخه دیگه چی می‌خوای؟  چقدر ذهنم رو مشغول کردی!

Dont cry for me Argentina

وبلاگ عزیزم، مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشتم. زندگیم همواه پر از اتفاق‌های جدیده. خوب و بد. دلم برات تنگ شده! :)) 

چند وقت بود یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده. نمی‌دونم چرا توییتر و کانال تلگرام و چت با آدم‌ها و هیچی و هیچی جواب نیست. به دلم افتاده اینجا بنویسمش :)) عجیبه.

از بهمن تا الان چقدر گذشته؟ ۸ ماه! ۸ ماه گذشته و من هنوز درگیرم انگار. بعد از این که تصمیم گرفتم دیگه ته‌مونده‌ی امید توی دلم رو بکشم و با خودم اتمام حجت کنم که بابا. نشد. نمی‌شه. اگر می‌شد، خیلی قشنگ می‌شد اما همیشه چیزهای قشنگ درست نیستن. نشد! اصلا اگر می‌شد شاید خیلی درست می‌شد، اما همیشه چیزهای درست هم نباید اتفاق بیوفتن. نشد! بیا و بگذر. رد شو! بیا و دیگه تصور نکن دوباره برمی‌گردی بهش. بیا و تمومش کن! نشد که نشد. یعنی چرا، فکر کنم چند هفته‌ای شد. اما دوباره به خودم اومدم و دیدم، ای بابا. نشد!

حالا ولش کن، دارم دست و پا می‌زنم اما می‌دونی چی همش توی ذهنم می‌چرخه؟ این که اون شب، اون شب اگر اصرار نمی‌کردم بهش که باهام حرف بزنه، اگر می‌ذاشتم یکم توی ذهن خودش خیس بخوره و بالا پایین شه، شاید اون جمله رو تا الان نمی‌شنیدم. یا اصلا باشه، وقتی که بهم گفت، باید نگاهش می‌کردم می‌گفتم بابا کره‌الاغ! بیا یکم صبر کنیم. بیا بهت قول می‌دم درستش می‌کنیم، یکم صبر کنیم فقط. بابا کره‌الاغ. نمی‌بینی چقدر دوستت دارم؟ :)) به این راحتیا می‌ذاریم بره؟ بابا کره‌الاغ! یکمی صبر کن!

چرا نگفتم؟ 

آخ.