وبلاگ عزیزم، مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتم. زندگیم همواه پر از اتفاقهای جدیده. خوب و بد. دلم برات تنگ شده! :))
چند وقت بود یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده. نمیدونم چرا توییتر و کانال تلگرام و چت با آدمها و هیچی و هیچی جواب نیست. به دلم افتاده اینجا بنویسمش :)) عجیبه.
از بهمن تا الان چقدر گذشته؟ ۸ ماه! ۸ ماه گذشته و من هنوز درگیرم انگار. بعد از این که تصمیم گرفتم دیگه تهموندهی امید توی دلم رو بکشم و با خودم اتمام حجت کنم که بابا. نشد. نمیشه. اگر میشد، خیلی قشنگ میشد اما همیشه چیزهای قشنگ درست نیستن. نشد! اصلا اگر میشد شاید خیلی درست میشد، اما همیشه چیزهای درست هم نباید اتفاق بیوفتن. نشد! بیا و بگذر. رد شو! بیا و دیگه تصور نکن دوباره برمیگردی بهش. بیا و تمومش کن! نشد که نشد. یعنی چرا، فکر کنم چند هفتهای شد. اما دوباره به خودم اومدم و دیدم، ای بابا. نشد!
حالا ولش کن، دارم دست و پا میزنم اما میدونی چی همش توی ذهنم میچرخه؟ این که اون شب، اون شب اگر اصرار نمیکردم بهش که باهام حرف بزنه، اگر میذاشتم یکم توی ذهن خودش خیس بخوره و بالا پایین شه، شاید اون جمله رو تا الان نمیشنیدم. یا اصلا باشه، وقتی که بهم گفت، باید نگاهش میکردم میگفتم بابا کرهالاغ! بیا یکم صبر کنیم. بیا بهت قول میدم درستش میکنیم، یکم صبر کنیم فقط. بابا کرهالاغ. نمیبینی چقدر دوستت دارم؟ :)) به این راحتیا میذاریم بره؟ بابا کرهالاغ! یکمی صبر کن!
چرا نگفتم؟
آخ.
- شنبه ۱۲ مهر ۹۹