We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

آدم زنده نمیمونه.. :]

آقای صادقی معلمش بود. نمیتونست تمرکز کنه.. میگفت تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره. میگفت مانتوهای شما رو که میبینم یادش میوفتم. انگار یکی از شماس. انگار روی یکی از همین نیمکت ها نشسته و با اون شور جوانی ش اومده ازم سوال بپرسه. میگفت خیلی متواضع بود. میگفت اگر یکی توی مدرسه میدیش فکر میکرد از اون بچه های متوسطی ه که مشق هاش رو هم ننوشته. یکم هم ناراحته. 

میگفت یاد اون روز های فرزانگان میوفتم. یاد وقتی که مدرسه توی قاره ی آسیا تک بود. میگفت بدی ما معلم های قدیمی همینه دیگه.. همیشه اون روز ها جلوی چشممونه. غم و غصه ی الانش مال ماست. میگفت انگار ففط من تنها بازمانده ی اون زمانم.. مدرسه تون خیلی بی تفاوته. راست میگفت..

لعنت بهتون که اسمش رو نگه داشتید و خودش رو نابود کردید. سنگینیش روی ماست فقط.. کمرم داره میشکنه. انگار کسی نمیفهمه چی میگم. کسی نمیفهمه چرا یک روز کامل دارم گریه میکنم.

آقای صادقی اما میفهمه.. :]

برای مریم.

فرزانگانی بودی و علاوه بر افتخار کلی بهت احساس نزدیکی میکردم. انگار یکی از همین بچه هایی. توی کلاس بغلی. وقتی میرفتم دفتر مدیر روی دیوار بین اون همه عکس مستقیم میرفتم پیش عکس تو و بهش سلام میکردم! جای عکست رو حفظ بودم. چون که خیلی عجیب آشنا بودی برام. نمیدونم.. از بین اون همه آدم یک جور دیگه ای دوستت داشتم. نه به عنوان یک نفری که خیلی شاخه! به عنوان دوست!
از توی انباری مدرسه یک کاسِت پیدا کردم که روش نوشته بود "مراسم استقبال از مریم میرزاخانی و رویا بهشتی، 73". دزدیمش! میخواستم به فایل تبدیلش کنم و برات ایمیلش کنم! آه باورت میشه؟ ایمیلت رو پیدا کردم و منتظر بودم که تبدیلش کنم به فایل و توی ایمیلم برات بنویسم "سلام. شما من رو نمیشناسد  اما من میشناسمتون. از بچه های فرزانگان هستم. یک چیزی پیدا کردم که از دیدنش شاید خوشحال بشید .." و احتمالا تو هم بعد از صد سال (چون سرت خیلی شلوغه) جوابم رو میدادی و منم باهات دوست میشدم! دلم میخواست باهات دوست شم. 
چه قدر دوره. چه قدر باورم نمیشه. مگه میشه مریم میرزاخانی رو سرطان بکشه؟ مگه تو یک بار از پرت شدن اتوبوس توی دره نجات پیدا نکردی؟ مگه فقط 2 نفر نبودن که زنده موندن؟ حالا باید سرطان بکشتت؟ 

نمیتونم باور کنم.. قلبم.

اینجوری که توی ذهنم رو میخونه ها 🚶

نشسته بودم توی اتاقش، داشت باهام صحبت میکرد که آقای مظلومی بهش زنگ زد. عذرخواهی کرد جواب تلفن رو داد. بعد که تموم شد خانومه بهش گفت شماره ش رو بده بهم من پیگیری کنم. شماره ش رو از این سر اتاق به اون سر براش خوند. سرم رو انداخته بودم پایین. کرمم گرفت گفتم بذار ببینم میتونم حفظ کنم شماره هه رو یا نه :))

همینجوری که داشت میگفت حفظ کردم! نگاهم کرد گفت حفظ نکن! گفتم کردم! گفت کامل؟ گفتم براش شماره رو کامل. خندید. منم خندیدم!


خلاصه که الان علاوه بر شماره مامان و بابام شماره آقای مظلومی رو هم حفظم:))))

Rad!

این چت هایی که از اول تا آخرشون نیشت بازه.. :))