آقای صادقی معلمش بود. نمیتونست تمرکز کنه.. میگفت تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره. میگفت مانتوهای شما رو که میبینم یادش میوفتم. انگار یکی از شماس. انگار روی یکی از همین نیمکت ها نشسته و با اون شور جوانی ش اومده ازم سوال بپرسه. میگفت خیلی متواضع بود. میگفت اگر یکی توی مدرسه میدیش فکر میکرد از اون بچه های متوسطی ه که مشق هاش رو هم ننوشته. یکم هم ناراحته.
میگفت یاد اون روز های فرزانگان میوفتم. یاد وقتی که مدرسه توی قاره ی آسیا تک بود. میگفت بدی ما معلم های قدیمی همینه دیگه.. همیشه اون روز ها جلوی چشممونه. غم و غصه ی الانش مال ماست. میگفت انگار ففط من تنها بازمانده ی اون زمانم.. مدرسه تون خیلی بی تفاوته. راست میگفت..
لعنت بهتون که اسمش رو نگه داشتید و خودش رو نابود کردید. سنگینیش روی ماست فقط.. کمرم داره میشکنه. انگار کسی نمیفهمه چی میگم. کسی نمیفهمه چرا یک روز کامل دارم گریه میکنم.
آقای صادقی اما میفهمه.. :]
- يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶