فرزانگانی بودی و علاوه بر افتخار کلی بهت احساس نزدیکی میکردم. انگار یکی از همین بچه هایی. توی کلاس بغلی. وقتی میرفتم دفتر مدیر روی دیوار بین اون همه عکس مستقیم میرفتم پیش عکس تو و بهش سلام میکردم! جای عکست رو حفظ بودم. چون که خیلی عجیب آشنا بودی برام. نمیدونم.. از بین اون همه آدم یک جور دیگه ای دوستت داشتم. نه به عنوان یک نفری که خیلی شاخه! به عنوان دوست!
از توی انباری مدرسه یک کاسِت پیدا کردم که روش نوشته بود "مراسم استقبال از مریم میرزاخانی و رویا بهشتی، 73". دزدیمش! میخواستم به فایل تبدیلش کنم و برات ایمیلش کنم! آه باورت میشه؟ ایمیلت رو پیدا کردم و منتظر بودم که تبدیلش کنم به فایل و توی ایمیلم برات بنویسم "سلام. شما من رو نمیشناسد اما من میشناسمتون. از بچه های فرزانگان هستم. یک چیزی پیدا کردم که از دیدنش شاید خوشحال بشید .." و احتمالا تو هم بعد از صد سال (چون سرت خیلی شلوغه) جوابم رو میدادی و منم باهات دوست میشدم! دلم میخواست باهات دوست شم.
چه قدر دوره. چه قدر باورم نمیشه. مگه میشه مریم میرزاخانی رو سرطان بکشه؟ مگه تو یک بار از پرت شدن اتوبوس توی دره نجات پیدا نکردی؟ مگه فقط 2 نفر نبودن که زنده موندن؟ حالا باید سرطان بکشتت؟
نمیتونم باور کنم.. قلبم.
- شنبه ۲۴ تیر ۹۶