We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

کارگاه هنری 95 جان:)

روزهای اول که کارگاه شکل گرفت، هنوز دور بودم از آدما. فکر میکردم که نتونم وارد جوش بشم. کلی غصه خوردم. اما کم کم رفتم توی گروه ها. با بچه ها دوست تر شدم و بهشون نزدیک تر شدم و باهم کار کردیم. اولش خیلی کمتر وقت میذاشتیم براش، اما هی که نزدیک تر میشدیم بهش بیشتر کار میکردیم. فکر کنم دو سه هفته ای میشه که به طور کامل هر روزش رو درگیر کارگاه هنری مون بودم. تعداد خوبی از کلاس ها رو نمیرفتم. بعد از مدرسه میموندم. به قول سارا آمفی تئاتر مدرسه شده بود خونه م. هر وقت میرفتم توش کلی آدم میدیدم که دارن تمرین میکنن. یکی از اون طرف سازش رو کوک میکرد، بکی اینور آواز میخوند، دو نفر میزدن توی سرشون که فلان چیز رو چیکار کنن، یکی پیانو میزد..
من توی گروه افتتاحیه بودم. ایده میدادیم، ایده میدادیم، ایده میدادیم و هی رد میکردیم ایده ها رو. دلمون یک چیز خیلی خاص میخواست. سوگند ایده ی آینه ها رو داد و با ایده ی محو در رنگمون ترکیبش کردیم. و شد محو در آینه. ایده ی سختی بود. احتمال کشته دادنش هم بالا بود :)) یک سری آدم با لباس های آینه ای. تازه قرار بود رومو گرین لیزر بیوفته. یک سری آدم با لباس های آینه ای و چشم های در شرف کور شدن! :))
اولاش مطمئن بودم که نمیخوام جزو بچه هایی که میرن روی صحنه باشم. میترسیدم. من در اکت اصلا خوب نیستم:)) میترسیدم نتونم و بقیه اذیت بشن. یاسی و پریسا ولی تصمیم گرفته بودن از بچه هایی که برای ایده دادن ها بودن آدمِ اجرا انتخاب کنن. یاسی بهم پی ام داد و گفت میخوای باشی؟ ذوق کردم و گفتم معلومه که میخوام!
این بود که رفتیم سراغ تمرین. خب، همه داغون بودیم. در نتیجه کسی زیاد اذیت نشد :)) حتی من جزو شاگرد خوب های نازیلا بودم:))) روز ها میرفتیم و به کریوگرافی کردن های نازیلا نگاه میکردیم. و بعد ماهرخ هم بهمون اضافه شد. با هم دییگه کریوگرافی رو در هفته ی آخر تموم کردن. استرس داشتیم که به تمرین نرسیم:))
تا جایی که میشد توی آمفی تمرین میکردیم و وقتی آمفی جا نداشت میرفتیم توی کلاس ها. و حتی پلاتو اجاره کردیم دو بار:))
تمرین کردیم و کم کم بهتر شدیم و رسید به روز اجرا.چشم به هم زدم دیدم لباس آینه ایم رو پوشیدم و وایسادم پست صحنه. پرده کشیده شده و کلی آدم اون بیرون منتظره تا نگاهمون کنه. از استرس داشتم قطعه قطعه میشدم :)) یاد گرفتم چطور میشه استرسم رو کنترل کنم. با آهنگ های حلقه بلنننند داد زدم و بالا پایین پریدم و خوب شدم. صحنه خاموش شد، آهنگمون پلی شد،و همون کارهایی که توی تمرن انجام میدادیم رو انجام دادم. فکر میکردم خیلی در طول اجرا دست پاچه شم. اما نشدم :)) سوتی خاصی هم ندادم. روز اول کمی نورمون کم بود. دو روز بعد دود هم اضافه ک دیم و نور رو بیشتر کردیم. بهتر شد. آدم های سر اون تیکه ی پینک فلوید و نور سکته ای و لیزر جیغ و دادشون بلند تر میشد. فکر کنم خوششون اومد. بعد از اجرای خودمون هم لباس هام رو عوض میکردم و میرفتم طبقه ی بالای آمفی و اجرای بچه ها رو میدیدم. همه چیز خوب بود. همه ی همه چیز. و از بهترین قسمت هاش اونجایی. بود که سرودمون رو میخوندیم. خیلی دوست داشته شد توسط آدم ها. کلی ابراز احساسات کردن نسبت بهش. توی کلیپ که سحر بام مصاحبه کرد گفتم به سرود ملی مون حس بچه دارم. "آرام آرام" قد کشید و بزرگ شد. فکر کنم بچه مون بوره. بور چشم آبی! ^__^ امیدوارم بمونه. همیشه بخونیمش. :)
و در آخر، کارگاهمون تموم. دقیقه نودی ترین بود. و خوشحالم که انقد به خیر گذشت. میگن که از بهترین کارگاه های این سال ها بود. خداروشکر! 8->

پنیک!

یک. فکر کن. هفته ی دیگه همین موقع از اولین اجرامون گذشته و یا از استرس اجرای فرداش داریم میمیریم یا از مرور خاطرات اجرای امروزش! حتی دیگه یک هفته هم وقت نداریم برای درست کردن لباسا و طراحی رقص و درست کردن صحنه و تمرین! باورم نمیشه:)) عمیقا امیدوارم کمبود اعتماد به نفسم کار دستم نده :))

دو. ای آی چلنج! برای فردا هم تا ساعت 10 شب تمدید شد باز. دو روزه به خاطرش دارم مدرسه نمیمونم. عذاب وجدان گرفتم! دیگه فردا رو واقعا باید بیخیالش شم. میمونم مدرسه پیش بچه ها. ولی حس میکنم حیفه. غصه میخورم اگر بعد از این سه روزی که براش گذاشتم نرم حضوری. کاش کوالیفای شم بابا. تازه یک گروه زدن توش تعداد خوبی از آدمای ای آی هستن. ذوق کردم دیدمش:)) هیجان انگیزه :-"

سه. میری زیرمجموعه ی ای آی. اما برات شماره ی جدا زدم. بدم میاد از آدمایی که پی ام میدی بهشون دیر سین میکنن. و داری هی دیر سین میکنی. یککک ساعت دیر آخه؟! نامرد! این چندروز به بهانه ی ای آی با هم چت کردیم. بهتر از هیچی بود :)) دوست دارم بازم چت کنیم. یک سال میگذره از اولین چتمون. پارسال هم اومدم و همین جا اعتراف کردم دلم میخواد بیشتر باهات چت کنم:)) چه قدر یبسی بابا! نمیذاری آدم دلشو به چیزیت خوش کنه!

آغاز یک بدبختی!

من یک آدم وسواسیِ همه‌چی‌باید‌سر‌جاش‌باشه و همه‌چی‌باید‌به‌موقع‌انجام‌شه هستم که دقیقا تا دو هفته ی دیگه انقدر سرم شلوغه که نمیتونم به هیچ کدوم از کار های روزمره م برسم. و احتمالا از این همه کاری که قراره سرم بریزه میمیرم! :هققق :))
+ اما می ارزه! کارگاه هنری و ای آی چلنج! 8->