We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

هم‌سو

چند روز پیش لایو کارگاه هنری ۹۹ بود. خیلی جمع و جور بود اما همه بهشون افتخار کردیم. این روزا واقعا روزهای مزخرفی بود. از همون بهمن ۹۸ که کرونا افتاد به جونمون! انتظارش رو نداشتم که همت کنن و آنلاین برگزارش کنن اما اینکار رو کردن و واقعا باارزش بود.

اتفاقا همین چندوقت پیش روژینا توی گروه پیام داد کسی نمی‌خواد لیدر/معلم شه؟ شاخکام تیز شد واقعا :)))) احساس کردم که من وااقعا دلم می‌خواد دوباره به یه سری بچه‌ی فوق‌العاده‌ی بااستعداد درس بدم و کیف کنم. خیلی حسرتش رو می‌خورم که کاش وقتی داشتم به مینو و هیوا و رانا درس می‌دادم، کاش یکم بزرگتر بودم و بیشتر می‌فهمیدم :)) خیلی کودک بودم هنوز خودم. احساس می‌کنم اگر این روزها معلمشون بودم می‌ترکوندیم :)) بیشتر بلد بودم باهاشون ارتباط بگیرم، بیشتر بلد بودم کاری کنم بهشون خوش بگذره و احتمالا شخصیت پررنگ‌تر و الگوپذیرتری می‌شدم براشون. البته اونا انقدر خفن بودن از نظر شخصیت که برعکس بود :)) من ازشون یاد می‌گرفتم.

البته همه مثل من این تجربه‌ی فوق‌العاده رو توی تدرس ندارن :)) بچه‌های من استثنایی بودن واقعا :)) مینو رو توی گروه کارگاه دیدم که پیگیرانه پیام می‌داد و قشنگ مشخص بود از اون‌هاییه که آستیناشو بالا میزنه واسه مدرسه هرکاری می‌کنه :)) هیوا هم که چند وقت پیش خبر ترکوندنش توی المپیاد اومد و عمیقا افتخار کردم بهش. رانا هم راه ماها رو ادامه داد. فاز روبوکاپ گرفت و سپردمش دست روژینا، همون‌قدر خفن دنبال ساختن تیم و بردنش به جلو بود.

انقدر کارام زیادن که نمی‌دونم برسم امسال لیدر شم یا نه، فردا قراره با روژینا حرف بزنم ببینم چیکارش کنیم. ازنظر زمانی پدرم در میاد، اما از نظر روحی، احتمالا قراره کیف کنم!

دیگه همین دیگه :))) گفتم یکم از قشنگی‌های فضای مدرسه بنویسم اینجا.

 

بتل‌کد

هفته‌ی پیش دو نفر همزمان و یهویی بهم پیام دادن که «فولانی توی لینکدین بهت پیام داده، گفته بهت بگیم که جوابش رو بدی!» رفتم دیدم یکیه که نمی‌شناسم، بهم گفت دنبال هم‌تیمی می‌گرده برای یه مسابقه‌‌ای مثل ای‌آی‌چلنج، منو از ای‌آی‌چلنج‌های قبلی یادش مونده :)) اولش خواستم بگم نههه بابا من پیر شدم دیگه برای این کارا. بعد نگاه کردم دیدم مسابقه‌هه مال دانشگاه ‌MITه :)))) یکم قلقلکم شد. علاوه بر این که اون طرف هم آدم خفن و جالبی به نظر می‌اومد :)) آریا هم گفت که فرصت خوبیه برام و به نظرش از دستش ندم :)) خلاصه بهش گفتم یک مقدار کمی می‌تونم وقت بذارم و اونم گفت ردیفه بریم ببینیم چی می‌شه. 

تا همین دیروزهم اونقدر جدیش نگرفته بودم، گشادی ابتدای مسابقه و این‌ها :))) اما از دیشب بالاخره فازش رو گرفتم. توی چند ساعتی که وقت گذاشتم روش نشستم جاوا نصب کردم و داک مسابقه رو خوندم و کلاینتش رو راه انداختم. بعدش هم بازی‌های توی توییچ رو نگاه کردم ببینم حریف‌ها چیکارا کردن و چقدر قراره لوله شیم :)) یکم هم با کد سمپلش ور رفتم و از حالت رندم درش آوردم. یه سری نکته و لیست در آوردم که چیکارا خوبه بکنیم و چیا چالش دارن و اینا. و تمام این مدت، توی هر مرحله‌اش یه ذوق ریزی داشتم. چون این واقعا مسابقه‌ی مورد علاقه‌امه :)) امروز هم یه صحبت با ایمان کردیم و بالاخره تقسیم کار کردیم.

اما عصر ناگهان با این ایمیل مواجه شدیم. اولش که دیدمش ری‌اکشنم اینطوری بود که « :)))))))) تیپیکال! :)))))))». یه چند دقیقه‌ای بدون حس خاصی مشغول کار دیگه‌ای شدم. برگشتم دوباره نگاهش کردم و یاد ذوق‌هام افتادم و نشستم گریه کردم.

نمی‌دونم برای اون چند ساعت حال خوبم خوشحال باشم یا برای این چند دقیقه‌ای که محکم‌تر از قبل خورد توی صورتم که چقدر بدبختیم توی ایران، غصه بخورم.

در هر صورت، Back to tokhmi normal life.

تانگو

تمام این شعر
که سه واژه اش را هنوز بیشتر نسروده‌ام
قبل از این نسروده‌ام
می‌خواهد بگوید که هوا برای زندگی کافی نیست

و نور نیز لازم

چیزهایی که می‌نویسم به هم مربوط نیستند.

یادم می‌آید وقتی برای اولین بار اکانت توییتر ساختم و واردش شدم، اول توییت‌هایش را خواندم. از بالا تا پایین. کامل. بعد بهش پیام دادم و خبر دادم که آمده‌ام و فالو کنیم و این‌ها. و از من نوشته‌ بود. بعدها دوباره رفتم ببینمشان، اما پیدا نکردم. شاید پاک کرده بود. نمی‌دانم. نوشته بود از حرفی که بهش زده بودم و دردی که به دلش انداخته بودم. آن زمان آدم‌های مختلف زیادی می‌رفتند و می‌آمدند و حواسم را پرت می‌کردند. اما او بود. همیشه. آن عقب. آرام و بی‌صدا و مهربان.


پس هوا را از او بگیر
خنده ات را نه
هوا را از او بگیر
گریه ات را نه

فکر می‌کردم همیشه گذشته را به همان گذشته می‌سپارم. اما نه. دلم برایش تنگ شده. هر روز و هر روز از روز قبل، بیشتر. بیشتر از یک سال شده که حرف نزدیم، اما فراموشش نمی‌کنم. هست. و دلم برای تو هم بی‌شک، تنگ خواهد ماند. بیشتر از یک سال است که در تلاشم وجودمان در کنار هم را به آرامش بچسبانم و نه تنش. نمی‌شود انگار. نمی‌دانم تا کجا باید تلاش کنم. تا کجا جا هست. شاید وقتش باشد که رهایش کنم. اما، مطمئنم دلم برایت تنگ خواهد ماند.

 

سی‌ها سال می‌گذرد که بتوانم تشدید بر سلامتم بگذارم
اگر تو بخواهی
و تو! آی تو! ناسلامت کرده مرا و سلامت می‌کنم

تمام این مدت اما، قلبم پر از درد بود. چون من همیشه بودم، آن عقب، آرام و مهربان. و آدم‌های مختلف می‌رفتند و می‌آمدند و حواست را پرت می‌کردند. اصلا چرا با فعل ماضی نوشتم؟ ناخودآگاهم از تو خداحافظی کرده؟ نمی‌دانم. چرا حرف نمی‌زنم؟ چرا نمی‌گویم که آب‌انبه بودن یا پیتزا بودن را به تنهایی نمی‌خواهم؟ می‌ترسم انگار. اگر به هر دلیلی گفتی هردو را با من نمی‌خواهی چه کار کنم؟ می‌میرم. اصلا بیا منطقی نگاه کنیم. می‌توانیم همه‌ی این کدری‌ها را نادیده بگیریم؟ نمی‌دانم. احساس می‌کنم که با تمام وجود می‌خواهم تلاشم را برایش بکنم. اگر نشد؟ نمی‌دانم. بدتر از این هم می‌شود؟ جواب بله‌ست. همیشه بدتر از این می‌شود. اما نه، قلبم چیز دیگه‌ای می‌گوید.

 

حالا لختم و پختم از دستت دیگر
مرده ام فکر کنم
اما خنده ات را نه
بعید است زنده باشم
مرده ام

نامرئی بودن را دوست ندارم وقتی که بیشتر از این‌ها هستم. اصلا یعنی چه؟ چطور ممکن است بیشتر از این‌ها باشم اما نامرئی باشم؟ نکند بازی باشد؟ نه. نمی‌دانم. چطور ظاهر را نادیده بگیرم؟ مگر می‌شود؟ مگر خودم همین‌طور نکردم؟ بازی بود؟ ای وای. نمی‌دانم. نکند بازی بوده باشد؟ اصلا مگر مشکل فقط همین است؟ من بیشتر از بیشتر از این‌ها بودن را می‌خواهم. من همه‌چیز بودن را می‌خواهم. 

 

من قتل‌های اخیر زنجیره‌ای توام
من هم‌جیره ای تو

تمام این مدت از درد به خودم پیچیدم و نه. دیگر خبری از آن انرژی مورد علاقه‌ات نبود. هرروز تاریک‌تر و تاریک‌تر شدم و حدس می‌زنم بازه‌ای صبر کردی که روشنی ببینی اما نه. تاریکی من به خاطر همین وضع است. نمی‌توانم با این اوضاع، انرژی بیشتری داشته باشم. 

 

کشته‌اندم و جسدم در جایی پنهان است
تویی که می‌شناسمت، ای آینه بردار
ای سردار آینه
ای نظر می‌کنی بر آینه
چون نظر کردی بر آینه جسدم بر تو پنهان است
لاله روییده است بر کفنم
کشته اندم و زیر لالهٔ گوشت انداخته‌اند

سعی کردم تمامش کنم. سعی کردم فرار کنم. اما نمی‌شود انگار. قلبم چشم‌هایش را بسته و اسم تو را فریاد می‌زند. خبری از هیچ‌ نور روشنی نیست. هیچ چیز دیگری را نمی‌خواهم. و این ترسناک است. هیچ راه فراری نیست انگار. شاید هم راه نمی‌دهم به روشنایی. نمی‌دانم. مدت زیادیست که کسی را وارد زندگی‌ام نکرده‌ام. حتی از دور. تلاش کرده‌ام اما کار نکرده. فکر می‌کردم مشکل از جالب نبودن آدم‌ها در نظرم است، مشکل از شناخت کم آدم‌هاست، اما نه. اصلا راه نمی‌دهم. اصلا جالب باشد. نمی‌خواهم. اصلا مشکل از آدم‌ها نیست. مشکل از قلب من است.در را به روی همه‌چیز بسته. نبسته. جا ندارد. 

 

من کلیشه‌ام
هشتاد برگ برجسته یک خط، دو خط و ده‌ها خط هم که بسرایم
آزاد نمی‌‌شود عشقم

ناراحتم می‌کند که یک بار نیست. دو بار هم نیست. سه بار هم.. نیست. این که هر بار تکرار می‌شود دردآور است. هر بار فکر نمی‌کنی چه بلایی به سرمان می‌آید. هر بار محو می‌شوم و دوباره چشمانم رو روی همه‌چیز می‌بندم و برمی‌گردم و هر بار درباره‌اش حرفی نمی‌زنیم. هربار برایت عجیب است که چه‌ام شده است. هربار برایم سوال است که مگر نمی‌بیند؟ پس این وضع را چه کنیم؟ هربار تصمیم می‌گیرم که تحمل کنم و صبر کنم تا وقت درست. هر بار تلاش می‌کنم که از اول شروع کنم. هر بار با آدم‌های تکراری درباره‌اش صحبت می‌کنم. هربار گریه. هربار درد. هربار. تکرار. تکرار.

 

عشق یعنی مغز بیست هزار تخمهٔ آفتاب گردان را
میان قوطی کبریت ریختن
عشق یعنی از یک دگر آویختن
وقتی تمام جهان در راه است

تا قبل از تو، نمی‌دانستم این کارها چه معنی‌ای می‌دهد. بدبختی این است که اوایل با تو هم نمی‌دانستم. اصلا انگار از زندگی خودم چند سالی عقبم. اما فکر می‌کنم که الان می‌دانم. الان درکش می‌کنم. زیبا و گرم و پرقدرت است. من این‌ها را با تو می‌خوام نه کس دیگری. چشمانم را می‌بندم و این‌ها را با تو می‌بینم نه کس دیگری. آه.

 

تمام این شعر قبل از آنکه بسرایمش
می‌خواست همین را بگوید

من بارها به زبان بی‌زبانی به تو آن را گفته‌ام. اما، نمی‌دانم. شاید صلاح بر این است. [...] 

بدون اسم.

اون دو باری که اینجا نوشتم بهم حس خوبی داد. دوست دارم که بیشتر بنویسم اینجا :)) یکمی نگرانم آشنای نزدیکی از اینجا رد شه و بخونه این‌ها رو، چون یکمی شخصی و صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنم می‌نویسمشون. دوست ندارم کسی که باهاش ارتباط زیادی دارم بخونه. اما خب، احساس می‌کنم این روزها زیاد کسی وبلاگ نمی‌خونه دیگه. فوقش بعدا جای پرایوت‌تری انتخاب می‌کنم. انشالله که ذره ذره اینجا جای توییتر رو برام بگیره و آباد شه!

الان که این رو می‌نویسم یک مقداری حس بد دارم به این وضعی که توشم. حس‌های بد حاصل از شنیدن حرف‌هایی که دوست ندارم. احساس می‌کنم این حس‌های بد همیشه همراهم خواهند بود. یعنی لااقل تا وقتی که شرایط اینه. چیزی که توی سر من هست اما توی سر تو نیست. من می‌خوام اما تو بهش فکر نمی‌کنی. تقصیر خودمه :)) گه اضافه می‌خورم. برای این که نگهت دارم ادعا می‌کنم می‌تونم دکمه‌ای که روی قلبمه رو بزنم و خاموشش کنم.

بعد از حرف‌هامون یک مقدار خودم فکر کردم و دیدم که «بدون اسم» همینه. بدون اسم کسیه که بهش حس داری و به هر دلیلی به عنوان دوست معمولی کنارش می‌مونی. بدون اسم تویی برای من، نه به خاطر این که باهات راحتم و درکم می‌کنی و دوست دارم در بلندمدت باهم بمونیم. بدون اسم توبی برای من، چون بهت حس دارم و به دلیلی، نمی‌تونم بیشتر از یک دوست معمولی کنارت باشم.

 

چرا با همه آسون با من سخت؟

فکر می‌کنم این روزا حالم خوبه. خوشحالی درون رو کم‌کم دارم پیدا می‌کنم انگار. یعنی وسط اون همه سیاهی یک روز یک باریکه‌ی نور دیدم و همون کارش رو داره می‌کنه. داره هی بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شه. امید!

به نظر میاد همه‌چیز رو به بهبوده به جز یک چیز. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مشکلم باهاش اینه که نمی‌فهممش. انگار عروسک یک بچه‌ی خیلی کوچولو رو بگیری و براش توضیح بدی که چرا این‌کار رو کردی. اما اون اصلا نمی‌فهمه چی داری می‌گی. زل می‌زنه توی چشم‌هات و گریه می‌کنه.

داشتم برای ح. غر می‌زدم که چرا نمی‌فهمم؟ چرا انقدر پیچیده؟ چرا انقدر متناقض؟ چرا انقدر برزخ؟ اصلا چرا با همه آسون با من سخت؟ چرا وقتی همه‌چیز انقدر قشنگه سعی نمی‌کنیم اون یه دونه سوراخ رو بدوزیم؟ نکنه قشنگیا رو اون نمی‌بینه؟ نکنه سوراخ اصلا چیز دیگه‌ای بوده؟ یه بار ح. بهم گفت مطمئنی بهانه نیاورده؟ هرچقدر هم بهش اصرار کنی ممکنه هیچ‌وقت حقیقت رو ازش نشنوی. خب آخه، اینطوری که نمی‌شه. چطوری باید بفهمم؟ چطوری باید رها شم؟

وقتی داشتم می‌نوشتم «چرا با همه آسون با من سخت؟» یاد تد و رابین افتادم :)) یاد الکس و رزی افتادم. آخه چی بگم بهت با این امیدواری‌هات؟ :)) یعنی می‌دونی؟ خیلی مسخره‌ست که با این‌ها مقایسه می‌کنم. معلومه که داستان‌ها قشنگ و جادویی تموم می‌شن. 

م. همین الان بهم پیام داد و پرسید به نظرت رابطه چیه؟ خنده‌ام گرفت. :)) رابطه ماییم. رابطه یعنی طرف مقابلت رو عین کف دست بشناسی. ته ته قلبش باشی و ته ته قلبت باشه. و حاضر باشی برای کار کردنش هرکاری بکنی. آخه دیگه چی می‌خوای؟  چقدر ذهنم رو مشغول کردی!

Dont cry for me Argentina

وبلاگ عزیزم، مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشتم. زندگیم همواه پر از اتفاق‌های جدیده. خوب و بد. دلم برات تنگ شده! :)) 

چند وقت بود یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده. نمی‌دونم چرا توییتر و کانال تلگرام و چت با آدم‌ها و هیچی و هیچی جواب نیست. به دلم افتاده اینجا بنویسمش :)) عجیبه.

از بهمن تا الان چقدر گذشته؟ ۸ ماه! ۸ ماه گذشته و من هنوز درگیرم انگار. بعد از این که تصمیم گرفتم دیگه ته‌مونده‌ی امید توی دلم رو بکشم و با خودم اتمام حجت کنم که بابا. نشد. نمی‌شه. اگر می‌شد، خیلی قشنگ می‌شد اما همیشه چیزهای قشنگ درست نیستن. نشد! اصلا اگر می‌شد شاید خیلی درست می‌شد، اما همیشه چیزهای درست هم نباید اتفاق بیوفتن. نشد! بیا و بگذر. رد شو! بیا و دیگه تصور نکن دوباره برمی‌گردی بهش. بیا و تمومش کن! نشد که نشد. یعنی چرا، فکر کنم چند هفته‌ای شد. اما دوباره به خودم اومدم و دیدم، ای بابا. نشد!

حالا ولش کن، دارم دست و پا می‌زنم اما می‌دونی چی همش توی ذهنم می‌چرخه؟ این که اون شب، اون شب اگر اصرار نمی‌کردم بهش که باهام حرف بزنه، اگر می‌ذاشتم یکم توی ذهن خودش خیس بخوره و بالا پایین شه، شاید اون جمله رو تا الان نمی‌شنیدم. یا اصلا باشه، وقتی که بهم گفت، باید نگاهش می‌کردم می‌گفتم بابا کره‌الاغ! بیا یکم صبر کنیم. بیا بهت قول می‌دم درستش می‌کنیم، یکم صبر کنیم فقط. بابا کره‌الاغ. نمی‌بینی چقدر دوستت دارم؟ :)) به این راحتیا می‌ذاریم بره؟ بابا کره‌الاغ! یکمی صبر کن!

چرا نگفتم؟ 

آخ.

 

Begin Again!

آخرین باری که اینجا نوشتم شهریور بود. هنوز دانشگاه نمی‌رفتم! :)) از اون موقع تا حالا انواع و اقسام اتفاقات عجیییب بر من گذشت که هر کدوم یک پست جدید می‌تونست اینجا باشه. اما خب، حوصله نکردم. از وقتی توییتری شدم عادت به کم نویسی کردم و همونجا کارم رو راه انداختم. امروز حس کردم که دلم می‌خواد زیاد‌تر بنویسم. 

روزی که روژینا بهم پیشنهاد لیدری کردن توی راهنمایی فرزانگان۵ رو داد انقدر جیغ جیغ کردم و گفتم "بابا نمیتونمممم" و "نههه من هیچی حالیم نیست" و "یادم رفتهههه" و از این جور چیزها که حد نداره :)) خودم رو رسما پاره کردم! اونم بدون کوچک‌ترین توجهی می‌گفت "گه نخور!" و ادامه می‌داد به کارش :)))))

خلاصه که در نهایت خودم رو دیدم که رفتم سر اولین کلاس و کودکان فسقلی‌م رو دیدم. :)) درسنامه نوشتم و چند ماهی باهاشون کار کردم. نتیجه‌ی کار شد تیم شبیه‌سازی دوبعدی کوچکمون که علی‌رغم بقیه‌ی تیم‌های تازه‌ کار صعود کرد به روز دوم! کلی خوشحال بودیم! اما خوشحالی واقعی رو زمانی حس کردم که پوریا کاویانی با من و کودکانم گوشه‌ی سالن نشسته بود. از بچه‌هام چند تا سوال از سی‌پلاس‌پلاس پرسید و حیرت‌زده شد! پوریا معمولا جلوی خود آدم‌ها ازشون تعریف نمی‌کرد اما این بار بهم گفت "بیشتر از حدی که فکر می‌کردم، بلدن! خیلی خوبه!" و اونجا بود که احساس غرور کردم! :))

امروز هم روژینا بهم خبر داد که به جای مصاحبه‌ی کار‌آموزی، بهشون گفته از من مصاحبه‌ی شغل اصلی بگیرن و انقدر جیغ و داد کردم توی چتش و استیکر خود زنی و خودکشی و این‌ها فرستادم که حد نداره! اون هم بعد از هزار تا پیام من، یه دونه =))) می‌فرستاد و دوباره من جیغ و ویغ می‌کردم :))

حقیقتش اینه که واااقعا از ته دلم استرس دارم و فکر می‌کنم نههه بابا این مثل قبلیه نیستتت! ولی خب خنده‌م هم می‌گیره که هرسری همینجوری می‌شه :)) بریم ببینیم چی می‌شه این بار! ^__^

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱