تمام این شعر
که سه واژه اش را هنوز بیشتر نسرودهام
قبل از این نسرودهام
میخواهد بگوید که هوا برای زندگی کافی نیست
و نور نیز لازم
چیزهایی که مینویسم به هم مربوط نیستند.
یادم میآید وقتی برای اولین بار اکانت توییتر ساختم و واردش شدم، اول توییتهایش را خواندم. از بالا تا پایین. کامل. بعد بهش پیام دادم و خبر دادم که آمدهام و فالو کنیم و اینها. و از من نوشته بود. بعدها دوباره رفتم ببینمشان، اما پیدا نکردم. شاید پاک کرده بود. نمیدانم. نوشته بود از حرفی که بهش زده بودم و دردی که به دلش انداخته بودم. آن زمان آدمهای مختلف زیادی میرفتند و میآمدند و حواسم را پرت میکردند. اما او بود. همیشه. آن عقب. آرام و بیصدا و مهربان.
پس هوا را از او بگیر
خنده ات را نه
هوا را از او بگیر
گریه ات را نه
فکر میکردم همیشه گذشته را به همان گذشته میسپارم. اما نه. دلم برایش تنگ شده. هر روز و هر روز از روز قبل، بیشتر. بیشتر از یک سال شده که حرف نزدیم، اما فراموشش نمیکنم. هست. و دلم برای تو هم بیشک، تنگ خواهد ماند. بیشتر از یک سال است که در تلاشم وجودمان در کنار هم را به آرامش بچسبانم و نه تنش. نمیشود انگار. نمیدانم تا کجا باید تلاش کنم. تا کجا جا هست. شاید وقتش باشد که رهایش کنم. اما، مطمئنم دلم برایت تنگ خواهد ماند.
سیها سال میگذرد که بتوانم تشدید بر سلامتم بگذارم
اگر تو بخواهی
و تو! آی تو! ناسلامت کرده مرا و سلامت میکنم
تمام این مدت اما، قلبم پر از درد بود. چون من همیشه بودم، آن عقب، آرام و مهربان. و آدمهای مختلف میرفتند و میآمدند و حواست را پرت میکردند. اصلا چرا با فعل ماضی نوشتم؟ ناخودآگاهم از تو خداحافظی کرده؟ نمیدانم. چرا حرف نمیزنم؟ چرا نمیگویم که آبانبه بودن یا پیتزا بودن را به تنهایی نمیخواهم؟ میترسم انگار. اگر به هر دلیلی گفتی هردو را با من نمیخواهی چه کار کنم؟ میمیرم. اصلا بیا منطقی نگاه کنیم. میتوانیم همهی این کدریها را نادیده بگیریم؟ نمیدانم. احساس میکنم که با تمام وجود میخواهم تلاشم را برایش بکنم. اگر نشد؟ نمیدانم. بدتر از این هم میشود؟ جواب بلهست. همیشه بدتر از این میشود. اما نه، قلبم چیز دیگهای میگوید.
حالا لختم و پختم از دستت دیگر
مرده ام فکر کنم
اما خنده ات را نه
بعید است زنده باشم
مرده ام
نامرئی بودن را دوست ندارم وقتی که بیشتر از اینها هستم. اصلا یعنی چه؟ چطور ممکن است بیشتر از اینها باشم اما نامرئی باشم؟ نکند بازی باشد؟ نه. نمیدانم. چطور ظاهر را نادیده بگیرم؟ مگر میشود؟ مگر خودم همینطور نکردم؟ بازی بود؟ ای وای. نمیدانم. نکند بازی بوده باشد؟ اصلا مگر مشکل فقط همین است؟ من بیشتر از بیشتر از اینها بودن را میخواهم. من همهچیز بودن را میخواهم.
من قتلهای اخیر زنجیرهای توام
من همجیره ای تو
تمام این مدت از درد به خودم پیچیدم و نه. دیگر خبری از آن انرژی مورد علاقهات نبود. هرروز تاریکتر و تاریکتر شدم و حدس میزنم بازهای صبر کردی که روشنی ببینی اما نه. تاریکی من به خاطر همین وضع است. نمیتوانم با این اوضاع، انرژی بیشتری داشته باشم.
کشتهاندم و جسدم در جایی پنهان است
تویی که میشناسمت، ای آینه بردار
ای سردار آینه
ای نظر میکنی بر آینه
چون نظر کردی بر آینه جسدم بر تو پنهان است
لاله روییده است بر کفنم
کشته اندم و زیر لالهٔ گوشت انداختهاند
سعی کردم تمامش کنم. سعی کردم فرار کنم. اما نمیشود انگار. قلبم چشمهایش را بسته و اسم تو را فریاد میزند. خبری از هیچ نور روشنی نیست. هیچ چیز دیگری را نمیخواهم. و این ترسناک است. هیچ راه فراری نیست انگار. شاید هم راه نمیدهم به روشنایی. نمیدانم. مدت زیادیست که کسی را وارد زندگیام نکردهام. حتی از دور. تلاش کردهام اما کار نکرده. فکر میکردم مشکل از جالب نبودن آدمها در نظرم است، مشکل از شناخت کم آدمهاست، اما نه. اصلا راه نمیدهم. اصلا جالب باشد. نمیخواهم. اصلا مشکل از آدمها نیست. مشکل از قلب من است.در را به روی همهچیز بسته. نبسته. جا ندارد.
من کلیشهام
هشتاد برگ برجسته یک خط، دو خط و دهها خط هم که بسرایم
آزاد نمیشود عشقم
ناراحتم میکند که یک بار نیست. دو بار هم نیست. سه بار هم.. نیست. این که هر بار تکرار میشود دردآور است. هر بار فکر نمیکنی چه بلایی به سرمان میآید. هر بار محو میشوم و دوباره چشمانم رو روی همهچیز میبندم و برمیگردم و هر بار دربارهاش حرفی نمیزنیم. هربار برایت عجیب است که چهام شده است. هربار برایم سوال است که مگر نمیبیند؟ پس این وضع را چه کنیم؟ هربار تصمیم میگیرم که تحمل کنم و صبر کنم تا وقت درست. هر بار تلاش میکنم که از اول شروع کنم. هر بار با آدمهای تکراری دربارهاش صحبت میکنم. هربار گریه. هربار درد. هربار. تکرار. تکرار.
عشق یعنی مغز بیست هزار تخمهٔ آفتاب گردان را
میان قوطی کبریت ریختن
عشق یعنی از یک دگر آویختن
وقتی تمام جهان در راه است
تا قبل از تو، نمیدانستم این کارها چه معنیای میدهد. بدبختی این است که اوایل با تو هم نمیدانستم. اصلا انگار از زندگی خودم چند سالی عقبم. اما فکر میکنم که الان میدانم. الان درکش میکنم. زیبا و گرم و پرقدرت است. من اینها را با تو میخوام نه کس دیگری. چشمانم را میبندم و اینها را با تو میبینم نه کس دیگری. آه.
تمام این شعر قبل از آنکه بسرایمش
میخواست همین را بگوید
من بارها به زبان بیزبانی به تو آن را گفتهام. اما، نمیدانم. شاید صلاح بر این است. [...]