We are Infinite. :]

کوچ کرده شده ..

پوسایدن جان.

دیشب داشتم پست های وبلاگ روژینا رو میخوندم. معمولا برای شروع تیم هر سال یک پست میذاره. واسه پارسال نوشته بود دو تا دختر گل به تیم اضافه شدن. واسه پیارسال رو نوشته بود اعضای تیم خیلی کاری ن. واسه سال قبلش نوشته بود ما خیلی خوبیم. واسه قبل ترش نوشته بود من خیلی خوشحالم و..

واسه امسال نوشته بود از دست بچه ها دلخورم. 

درد داشت.

تقریبا 90 روز مونده تا ایران اپن و تیم اصلا جلو نرفته. هنوز همه شاس میزنن. هنوز هماهنگ نیستیم. هنوز تسکا عقب میوفته.

امروز کدی که انتظار داشتم (داشتیم) در 15 دقیقه بزنم رو توی یک ساعت زدم. یعنی عمق فاجعه مثلا. افتضاح.

اوضاع تیم اصلا خوب نیست و من نگرانم..


استیتِ ندانستن استیت!

از یک جایی به بعد [یا از یک جایی به قبل در حقیقت]  نگران این میشی که نکنه از حرفایی که میزنه برداشتی بکنی که منظورش نباشه. آی سخت میشه حرف زدن!

+ خوشحالم!

اگر با من نبودش هیچ میلی..

قسمت سخت ماجرا اینه که هرچه قدر یکی برات مهم تر باشه، بیشتر خودتو براش میگیری. بعد مثلا طرف فکر میکنه برات اهمیت نداره. حالا بیا و جمع کن داستان رو. مگه جمع میشه اصلا؟

برای ریحانه.

ببین! ولی من دوسّت دارم! بیا منو بدزد یه زنگی.

اصلا من باید بزرگ میشدم.

خیلی از هم فاصله گرفتیم. خیلی خوشحالی. خیلی دور و بر ت شلوغ است. خیلی دوست های پایه ای داری. میدانی؟ یک حس حسودی ای دارم به دوست های جدیدت که از من پایه تر اند. از من بی ادب تر ند. باشان بیشتر حال میکنی. اما اصلا دلم برایت تنگ نشده. دور شدیم و من دلتنگی بلد نیستم. من فقط اینستاگرام ت را نگاه میکنم و ازت متنفر میشوم. من دلتنگی بلد نیستم.

به کجا میرویم؟

می فرمایند که: I put a spell on you, Cause you're mine.

حیف نیست اگر برای کسی خوانده نشود؟ 

حیف است خب.

این حرف نزدن ها.

همیشه به کسایی که خوب مینوشتن حسودی میکردم. - و میکنم.

اما این روزا.. حتی به اونایی که صرفا میتونن بنویسن، یا حتی اونایی که میتونن حرف بزنن حسودی م میشه.

این حرف نزدن ها هم هر چند هیچ وقت برای خودم ناراحت کننده نبوده، اما بلخره یک جایی قلب آدمو فشار میده. از این که دیگه نمیتونی چیزی بگی. از این که این روز ها بلخره دلت حرف زدن میخواد اما یادت رفته!


× وبلاگم چه قد ناراحته. چه قد خسته س. چه قد تک و تنهاس. چه قد دوره ..

× گوش بدید: Lana Del Rey - Salvatore 

It takes a lot to understand.

متاسفانه زیاد میبینم. نگاهم میوفته به دستای بابام موقع رانندگی و میفهمم فکرش مشغول چیزیه. نگاهم میوفته به عصبی تکون دادن پاهای "ر" و میفهمم اعصابش سر چیزی خورده. نگاهم میوفته به اخم "ن" و میفهمم چیزی ناراحت ش کرده. نگاهم میوفته به چشم های "ر" و میفهمم غم داره. 

نگاه میکنم به آدمای عزیز زندگی م و میبینم زندگی شون یه جایی گیر داره و من نمیدونم چه جوری سعی کنم کمک شون کنم.

متاسفانه زیاد میبینم.

به به.

یک سری آدم ها هستن، بودنشون قد کل دنیا برای آدم عزیزه. حتی اگه کم باشن. 

نگاهشونم عزیزه. لبخندشونم عزیزه. میدونی؟.. 8>

‎ما معمولیا وقتی میریم اصلا جایی خالی نمیشه که بخواد کسی پر کنه.

و قضیه اینه که اذیت م. 

- برم دیگه برنگردم مثلا. -

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱