آخرین باری که اینجا نوشتم شهریور بود. هنوز دانشگاه نمیرفتم! :)) از اون موقع تا حالا انواع و اقسام اتفاقات عجیییب بر من گذشت که هر کدوم یک پست جدید میتونست اینجا باشه. اما خب، حوصله نکردم. از وقتی توییتری شدم عادت به کم نویسی کردم و همونجا کارم رو راه انداختم. امروز حس کردم که دلم میخواد زیادتر بنویسم.
روزی که روژینا بهم پیشنهاد لیدری کردن توی راهنمایی فرزانگان۵ رو داد انقدر جیغ جیغ کردم و گفتم "بابا نمیتونمممم" و "نههه من هیچی حالیم نیست" و "یادم رفتهههه" و از این جور چیزها که حد نداره :)) خودم رو رسما پاره کردم! اونم بدون کوچکترین توجهی میگفت "گه نخور!" و ادامه میداد به کارش :)))))
خلاصه که در نهایت خودم رو دیدم که رفتم سر اولین کلاس و کودکان فسقلیم رو دیدم. :)) درسنامه نوشتم و چند ماهی باهاشون کار کردم. نتیجهی کار شد تیم شبیهسازی دوبعدی کوچکمون که علیرغم بقیهی تیمهای تازه کار صعود کرد به روز دوم! کلی خوشحال بودیم! اما خوشحالی واقعی رو زمانی حس کردم که پوریا کاویانی با من و کودکانم گوشهی سالن نشسته بود. از بچههام چند تا سوال از سیپلاسپلاس پرسید و حیرتزده شد! پوریا معمولا جلوی خود آدمها ازشون تعریف نمیکرد اما این بار بهم گفت "بیشتر از حدی که فکر میکردم، بلدن! خیلی خوبه!" و اونجا بود که احساس غرور کردم! :))
امروز هم روژینا بهم خبر داد که به جای مصاحبهی کارآموزی، بهشون گفته از من مصاحبهی شغل اصلی بگیرن و انقدر جیغ و داد کردم توی چتش و استیکر خود زنی و خودکشی و اینها فرستادم که حد نداره! اون هم بعد از هزار تا پیام من، یه دونه =))) میفرستاد و دوباره من جیغ و ویغ میکردم :))
حقیقتش اینه که واااقعا از ته دلم استرس دارم و فکر میکنم نههه بابا این مثل قبلیه نیستتت! ولی خب خندهم هم میگیره که هرسری همینجوری میشه :)) بریم ببینیم چی میشه این بار! ^__^
- جمعه ۳ خرداد ۹۸